باز باران،
بی ترانه،
بی هوای عاشقانه،
بی نوای عارفانه،
در سکوتی ظالمانه،
خسته از مکر زمانه،
غافل از حتی رفاقت،
هاله ای از عشق و نفرت،
اشکهایی طبق عادت،
قطره های بی طراوت،
دیدن مرگ صداقت،
روی دوش آدمیت....
میخورد بر بام خانه....
کسی را دیدم که در کودکی اش،
شانه لا به لای مو هایش گیر نمی کرد،
کسی که آرزو داشت بالای چشمَش ابرو باشد،
کسی که کودکیش را،
با چشم چشم دو "ابرو" آغاز نکرد....