گل آفتابگردان رو به نور میچرخد و آدمی روبه خدا.....
ما همه آفتابگردانیم.....
آفتابگردان بدون نور میمیرد.....
آدمی بدون ایمان.....
توهدفی، من دنبال توام
تو معبودی، من عبد توام
توعشقی، من عاشق توام
تو نوری، من شب پره توام
تو بال باش، من پرنده ام
تو ارباب باش، من برده ام
تو همراه باش، من رونده ام
تو ناز باشی من نیازم
تو آوازباشی، من یه سازم
خدایا قفط باش، که بی تومی بازم
مرد باید
حرفش....
قولش....
فکرش....
نگاهش....
قلبش....
و....
آنقدر مردانه باشد....
که بتوان تا بینهایت دنیا....
به او اعتماد کرد....
تنها یک برگ مانده بود....
درخت گفت :منتظرت میمانم!
برگ گفت :تا بهار خداحافظ!
بهار شد ولی درخت
میان آن همه برگ،
دوستش را فراموش کرده بود....
باز باران،
بی ترانه،
بی هوای عاشقانه،
بی نوای عارفانه،
در سکوتی ظالمانه،
خسته از مکر زمانه،
غافل از حتی رفاقت،
هاله ای از عشق و نفرت،
اشکهایی طبق عادت،
قطره های بی طراوت،
دیدن مرگ صداقت،
روی دوش آدمیت....
میخورد بر بام خانه....